من وخط خطی هام!
هرچی که راجب نوشته هامه این جا هست!
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
عشق ابدی
جـــــــاده ی یـــکــــ طرفهـــــ
یـــــه وبــــــ عالــــــــــــــــــــــــی
جی پی اس ردیاب ماشین
ال ای دی هدلایت زنون led
همسریابی
جلو پنجره زوتی
درگاه پرداخت اینترنتی چیست

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان من وخط خطی هام! و آدرس kisin.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





نويسندگان
kisin

آرشيو وبلاگ
مرداد 1394


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 21 مرداد 1398برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : kisin

این اولین رمان منه

توی سایت نودهشتیا

برای خوندن رمان نیاز به عضو شدن در سایت نیست

ولی اگه بخواید با من وبقیه ارتباط داشته باشین میتونین اونجا عضو بشین

ممنون!

توی پست بعدی خلاصه ی رمانو قرار میدم

اینم لینک رمان

رمان باور ندارم

 
چهار شنبه 21 مرداد 1398برچسب:, :: 16:55 :: نويسنده : kisin

سلام

و خوش اومدین به وب من...

این جا قاطی پاطیه
...

هرچی که راجب نوشته هام باشه این جا هست...

 

 

 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:33 :: نويسنده : kisin

جلوی مقنعه م رو مرتب کردم وتوی جام جابه جا شدم...زیر نگاه خیره زنی که روبه روم نشسته بوداروم نبودم...چهره ش به دل می نشست...خوشگل نبود اما آدمو جذب می کرد...
موبایلم دوباره به صدا دراومد واین بارهم ریجکت وبعد خاموش...هه پسره ی احمق چی خیال کرده با خودش؟..که دوبار بگه ببخشید وچهار بار منظوری نداشتم ؛منم بگم باشه عشقم قبول؟
زن هنوز خیره نگاهم می کرد...لبخندی زدم وریشه های شال گردنم رو به بازی گرفتم...بهم گفته بود"دختره ی عوضی"...کوچه ی نفسهام بن بست می شد...جلوی تمام کارکن های شرکت سرم داد زده بود...اینبار قطره ی اشکی روی گونه م غلطید،دروغ چرا؟هنوز هم مثل قبل عاشقش بودم اما خسته بودم از"غیرت مَردم"
فکرم رفت سمت مریم...دوباره موبایلمو روشن کردم ...به دقیقه نرسید که میون دستهام لرزشی احساس کردم:
-بله مریم؟
-راه افتادی؟
اهی کشیدم: آره...توی قطارم
مکثی کرد...می دونستم بعداز این مکث؛ نصیحت هاش روون می شن!
-از خر شیطون بیا پایین دختر...چرا نمی فهمی؟کیان کشته مرده ته...
پوزخند صداداری زدم..هه..برای من می میره؟...خب بهتر که بمیره...من مُرده نمی خواستم!...من مَـــــــرد نمی خواستم...من غیرت نمی خواستم...من محبت نمی خواستم...من فقط آزادی می خواستم..تابتونم موهامو شرابی کنم و مانتوی کوتاه بپوشم..آرایش کنم وتوی مهمونی ها به بهترین شکل حاضر شم...مثل دوران مجردیم!
-خوب...لااقل برو خونه بابات...چیزه..خب بالاخره اونا خونوادتن..باید درجریان طلاقـــ...
قطع کردم...اونم تقصیری نداره...مَرد نامردش نمی خواد من برم خونه شون..زور که نیست؛میرم مسافر خونه..برم خونه ی پدری که به هیچ وجه راضی به ازدواجم با کیان نبود؟
باافکارم در نبرد بودم که قهقهه ی بلندی توجهمو جلب کرد...دختری از تخت سوم پایین اومد وکنار اون زن نشست...نگاهم میخ صورتش شد...زیبایی چشمگیرش باورنکردنی بود...با خودم فکر کردم"نکنه حوریه باشه!؟"
نگاهم می کرد..یه کم ریز نقش بود...لبخندی زدم وگفتم:
-اسم شما چیه؟
-من؟...
مدام می خندید:
-من؟...اسمم؟..آهان فرشته
چه تفاهمی...منم فرشته بودم!
باز هم بلند قهقهه زد،...گیج بودم...باخودم گفتم نکنه مواد مصرف کرده ؟..هه نه بابا..این خیلی سن داشته باشه بیست ودو-سه ساله!
زل زدم به چشمهای مشکیش:
-چند سالته فرشته جان؟
جواب این سوالم فقط قهقهه ای از طرف فرشته بود...کنجکاویم بیشتر شد...پرسیدم:
-ازدواج کردی؟
خندید...بلند وبعد تبدیل شد به قهقهه:
-من؟...نمی دونم...شوهر دارم؟؟
رو به زن کرد وبا خنده ی بلندی پرسید: مامان؟...مـ...من...شـ...شوهر کردم؟؟؟
زل زد به زن که حالا فهمیده بودم مادرشه... این زل زدن شاید رب ساعت طول کشید...زیر لب چیزی زمزمه کرد... چشمهاشو بست وبا دهن بسته جیغ زد...رنگش رو به کبودی می رفت...برق چشمهای زن منو ترسوند...چرا کاری نمی کرد؟..چرا فقط گریه؟...خواستم به سمتش برم که زن دستش رو بالا اورد که یعنی"نمی خواد..بشین! "...نشستم؛کمی با گوشی موبایلش ور رفت و در آخر صدای ظبت شده ای در فضای کوپه پیچید:
"تقدیم به فرشته ی زندگیم"
صدای بم یه مرد جوون بود وبعدش نوای ویالن...فرشته سر روی پای زن گذاشت وچشمهاشو بست...زل زدم به خواب عمیقش..لبخندزن غمگین ترین لبخندی بود که تابه حال دیده بودم!
صدرا پسرسرایه دارمون بود...فرشته رو می خواست..فرشته هفده سالش بود...اولین بار که مطرح کرد با برخورد شدید من و پدرفرشته مواجه شد...اختلاف زیادبود ؛ از همه نظر..چه مالی..چه فرهنگ خونواده ها...سلیقه ها...پوشش وخلاصه همه چی؛
نه من راضی بودم ونه باباش ... وضع مالیشون بهتر شده بود برای همین پدر فرشته صلاح ندید دیگه اونجا بمونن و...



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:30 :: نويسنده : kisin

موبایل گران قیمت مادرش را در دست می گیردوپیامکی برای آیلین می فرستد"سلام...چطوری؟..چه خبر؟"...قدری می گذرد،مشغول صحبت پیامکی با ایلین می شود که باز او سر می رسد
-من نمی دونم این موبایل مال منه یاتو؟
جوابی نمی دهد...او به اشپزخانه می رود وباز حرف هایی که مانند زهرند...
-با کی چت می کنی؟
خدا می دانست چه قدر به این کلمه"چت"الرژی داشت...گفت:
-چت نمی کنم.
-دارم می بینم که..صفحه ی لاین بازه...خیلی خوب من این لاین لعنتی هم حذف می کنم تا خیال تو راحت شه...
-مامان...به خدا دارم به ایلین اس می دم..
-بــــــی خود!...چه قدر بگم با این دختره نگرد..هاان؟
-چرااا؟ مگه ایلین چشه مامان؟
-همینطور!
-خوب جواب منو بده..مگه ایلین چشه؟
-زبونتم که درازه...چش نیست!؟...دختره ی چرت!
درک نمی کرد...مگر کمی بلند خندیدن برای یه دختر پانزده ساله دلیل بر خراب بودنش بود!؟...چرا مادر ایمانش را می سوزاند؟ ریمل ورژلب زدن چه؟...کمی مو بیرون ریختن در مهمانی های اقوام؟موبایل داشتن؟..اگر به شوخی در پیامک هایش نام دوست پسر نداشته اش را می برد،خراب است؟ ..خدا می دانست که به پاکی ایلین ندیده بود اما...اه..لعنت به من..لعنت به زندگــــی...کاش می فهمید چه می کشم..کاش...
**
فرزانه-دوروبرت کسی هست؟
-اره
-خوب برو توی یه اتاق دیگه...فقط زود
متوجه چشم غره ی مادر می شود؛ به اتاق مشترک خود وبرادر کوچکتر از خودش می رود...فرزانه"دوستش"درباره ی دعوایش با پسرخاله اش صحبت می کرد...قطع کرد وبه نشیمن رفت...مادر زهرچشمی گرفت وگفت:
-تو که چیز خصوصی ای نداری..چرا جلوی ما حرف نزدی؟
یعنی چه که مساله ی خصوصی ای نداشت...مگر می شد؟..اه..لعنتی...
-مساله خانوادگی ای بود



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:23 :: نويسنده : kisin

 

 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:19 :: نويسنده : kisin








 

 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:15 :: نويسنده : kisin

اینم عکس شخصیت اصلی رمان

شری خانوم

 

 
چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, :: 17:13 :: نويسنده : kisin

سلام سلام

این اولین رمان منه...خلاصه اولیه وهمیشه اولی ضعیفه...اما امیدوارم شما بهم روحیه بدین واسه بعدیا.


یک دو سه،یک دو سه...صدامیاد؟


خب اسم رمان هست:باورندارم...


وخلاصه :
این داستان سرگذشت دختریه به نام شراره که توی یه خونواده ی پرجمعیت زندگی می کنه وبعدازمرگ پدرش خانواده ی عموش به ایران میان ورازهایی فاش میشه که شایددرکشون برای خیلیا سخت باشه اما شراره درظاهر ساده می گذره ازشون...اتفاقایی پیش میاد براش که اونو ازاین رو به اون رو می کنه...شراره دیگه اون شراره ی قبل نیست...صدوهشتاد درجه تغییر کرده...

این داستان،داستان یه عشق حقیقیه...

بیشترداستان از زبون دختره بیان می شه وگه گداری از زبون پسره!


من از شراره چیزای زیادی یادگرفتم...نه اینکه شراره معرکه ست واخلاقش نظیر نداره...نه...قضیه مون ادب ازکه آموختی لقمانه...


*امیدوارم حداقل بتونم یه نکته رو برسونم*


 
برای نقد باید عضو بشین
 

صفحه قبل 1 صفحه بعد